سرهای تراشیده

22 نوامبر 2015

بهار سال ۱۳۶۸بود و ما کلاس چهارم ریاضی و فیزیک بودیم. آن زمان برای شرکت در امتحانات نهایی خرداد ماه، باید در امتحانات معرفی شرکت می‌کردیم.

در آن سال، من ارشد و نماینده‌ی کلاس بودم. در بین ساعات تفریح موضوعی را با بچه‌های کلاس در میان گذاشتم؛ و از آن‌ها خواستم تا پیشنهادم را جدی بگیرند.

به بچه‌ها گفتم: “این روزها و هفته‌ها برای آینده‌ی ما بسیار مهم هستند و ما باید از این لحظات به درستی استفاده نماییم. ما باید تلاش کنیم تا ضمن قبولی در امتحانات خرداد ماه، در رشته‌های مورد علاقه‌مان وارد دانشگاه شویم. به همین دلیل باید عواملی که ممکن است، مانع از تمرکز فکری ما شوند و وقت ما را بی‌دلیل به هدر دهند، از بین راه برداریم.”

پیشنهاد داده بودم تا همه موهای سرمان را از ته بتراشیم. (به عبارتی تیغ بزنیم.) چرا که این کار باعث می‌شد تا ما کمتر در انظار عمومی ظاهر شویم و بیشتر به درسمان بپردازیم.

قبول کنید که پیشنهاد سختی داده بودم. برای ما که در اوج جوانی، به کلاس چهارم بودن خود افتخار می‌کردیم و پر از شور و شوق جوانی بودیم و زیبایی و آراستگی‌ بسیار برایمان مهم بود، این پیشنهاد، پیشنهاد ساده‌ای نبود.

چند نفری مخالفت کردند و بعضی‌ها هم از این کار خوششان آمد. خلاصه فردای آن روز بیش از نیمی از بچه‌های کلاس با سر تراشیده به کلاس آمدند؛ چند نفری هم که مخالف بودند، وقتی فضای کلاس را دیدند، در روزهای بعد به جمع سرتراشیده‌های کلاس پیوستند.

از جمع ۱۸نفری کلاس ما، ۱۷ نفر این کار را انجام دادند. (نام آن یک نفر الآن یادم نیست.)

وقتی معلم‌ها سر کلاس ما می‌آمدند و شرایط کلاس را آن‌گونه می‌دیدند، (یک کلاس پر از دانش‌آموز با سرهای تراشیده) بسیار تعجب می‌کردند. حتما با خودشان فکر می‌کردند که تنبیه دسته جمعی شده‌ایم؛ اما وقتی از اصل جریان مطلع می‌شدند، اتحاد و ابتکار ما را تحسین می‌کردند.

خلاصه در آن سال از جمع ۱۸نفری کلاس ما، ۱۶نفر در رشته‌های مختلف دانشگاه قبول شدند؛ از پزشکی گرفته تا مهندسی و دبیری. به جز من و دوستم آقای مرتضی صفری. که از همان ابتدا تصمیم داشتیم بعد از سربازی به دانشگاه برویم. (نه این که امکان قبول شدن برایمان فراهم نبود، بلکه به دلیل کله‌شقی‌هایی داشتیم.) قرار بود تا بعد از کسب تجربه در محیطی به غیر از فضای آموزشی مدرسه و دانشگاه، راه زندگیمان را انتخاب نماییم.

سرانجام ما دو نفر هم بلافاصله بعد از خدمت سربازی در رشته‌های مورد علاقه‌مان وارد دانشگاه شدیم.

حالا بعد از گذشت بیست سال، وقتی به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر آن اتحاد و ابتکار ما و رفاقت و اتفاق نظرمان، خاص بوده است.

شاید اگر آن تلنگر در زندگی‌مان رخ نمی‌داد، امروز شرایط دیگری برایمان رقم خورده بود.