دادگاه

22 نوامبر 2015

فایده‌ای نداشت؛ کسی نبود تا گوشی تلفن را بردارد؛ پشت سری‌ها هم مدام غر می‌زدند.

“خانم زود باش، مردم کار و زندگی دارند.”

زن به فکر کار و زندگی‌ خودش افتاد. کدام کار؟! کدام زندگی؟!

وقتی به پشت سر نگاه کرد، پسرش را دید که به همراه یک مامور از پله‌ها پائین می‌آمد.

مردی به دنبال آن‌ها بود و با صدایی دورگه می‌گفت: “نباید می‌گذاشتی کار به این‌جاها برسه! باید زودتر از این‌ها به فکر می‌افتادی تا چنین روزی را نبینی. هر کی خربزه می‌خوره …”

زن رو به مامور گفت: حالا هیچ راهی نداره؟ تو رو خدا؛ تو رو خدا؛ فقط چند ساعت دیرتر؛ شاید جور بشه؛ شاید بتونم کاری کنم و …

تحمل نگاه کردن در چشمان مادر کار ساده‌ای نبود.

سرباز سرش را پائین انداخت. شرمنده بود و چیزی نگفت.

دست‌بند در دستان پسر مزاحم بود؛ به سختی دست در جیبش کرد و کاغذی بیرون آورد و شماره تلفنی به مادرش داد و گفت: “به این شماره زنگ بزن؛ رفقا همه چیز رو ردیف می‌کنند؛ نگران نباش.”

و بعد رو به سرباز گفت: “بریم سرکار”

به راه که افتادند، مادر با چشمانی پر از اشک پسر را می‌نگریست و آن‌ها کم‌کم دور می‌شدند.

اگر اشکی مانده بود، حتما امانش نمی‌داد؛ اما چه فایده.

مادر یاد اولین روزی افتاد که پسرش تازه به راه افتاده بود.

به روزهایی فکر کرد که پسرش می‌گفت: دوست دارد در بزرگی پلیس شود.

و روزهایی که با هزاران آرزو او را به مدرسه فرستاده بود و …

از خود می‌پرسید:

کدام راه؟

کدام پلیس؟

کدام مدرسه؟

و

کجای کار اشتباه بود؟