انتخاب رشته
سال اول دبیرستان تمام شده بود و ما باید انتخاب رشته میکردیم. خودم به رشتهی ریاضی و فیزیک خیلی علاقه داشتم، اما پدرم اصرار میکرد که باید رشتهی تجربی را ادامه دهم و در نهایت دکتر شوم. ایشان همیشه و همه جا اعلام میکردند که قرار است پسرم در آینده دکتر شود و من از بچهگی با این تلقینها بزرگ شده بودم.
اصلا برای ایشان قابل تصور نبود که من در رشتهای غیر از تجربی (به قول پدر، پزشکی) درس بخوانم. همین حساسیت ایشان به من و توجه خاصشان به استعدادهایم باعث شده بود تا در دورهی دبستان به صورت جهشی از کلاس سوم به پنجم بروم. خلاصه، روی آیندهی من خیلی حساب کرده بودند و از من توقعات زیادی داشتند.
من هم که از حساسیت ایشان مطلع بودم، نمیدانستم که چه باید بکنم. زمان به سرعت میگذشت و مهلت ثبت نام هم رو به پایان بود.
انتخاب رشته
تنهایی به مدرسه رفتم. با یکی از مسئولین ثبت نام صحبت کردم و موضوع را با وی در میان گذاشتم. از علاقهی فراوانم به رشتهی ریاضی توضیح دادم و از ایشان خواهش کردم تا کمکم کنند. قرار شد تا بدون اطلاع پدرم، مرا در رشتهی ریاضی و فیزیک ثبت نام کنند تا بعد من در فرصتی مناسب موضوع را به پدرم بگویم.
روز بعد به اتفاق پدرم به مدرسه رفتیم. در هر مرحله از ثبت نام، پدرم تاکید میکرد که یک وقت اشتباهی رخ ندهد و حتما مرا در رشتهی تجربی ثبت نام کنند، چرا که قرار است پسرش دکتر شود.
آن مسئول بزرگوار هم به خاطر کمک کردن به من، به پدرم قول میداد که هیچ اشتباهی رخ نخواهد داد و پسرش را در رشتهی تجربی ثبت نام خواهد کرد.
کار به خوبی و خوشی تمام شد. به ظاهر من در رشتهی تجربی ثبت نام کرده بودم، اما در باطن در لیست کلاس ریاضی و فیزیک نام نویسی شده بودم.
خداحافظی کردیم و از سالن ثبت نام بیرون آمدیم؛ در همین موقع پدرم یادش آمد که باید سئوالی را از مسئولین ثبت نام بپرسد. به سالن برگشتیم. آن مسئول بزرگوار سرش پایین بود و ما را ندید و مشغول نوشتن نام و رشتهی تحصیلی من بر روی پوشه بود.
وقتی پدرم دید که روی پوشهی من رشتهی ریاضی و فیزیک نوشته است، شروع کرد به سر و صدا کردن. با فریاد میگفت: ” آقا؛ مگر من نگفتم مواظب باشید که یک وقت اشتباهی رخ ندهد. هنوز ما از این جا بیرون نرفتهایم که شما اشتباهی به این بزرگی مرتکب شدهاید. چرا با آینده پسر من بازی میکنید؟! پسر من قرار است در آینده دکتر شود نه مهندس و …”
آن بزرگوار وقتی دید که همه چیز لو رفته است، پدرم را به آرامش دعوت کرد و همه چیز را به او گفت. به پدرم گفت با دیپلم ریاضی و فیزیک هم امکان شرکت در کنکور پزشکی وجود دارد.
اما پدرم متقاعد نمیشد. میگفت: “سه سال دیگر وقتی قانون عوض شد و نگذاشتند پسرم دکتر شود، من یقهی چه کسی را بگیرم؟”
آن بزرگوار میگفت: “بیایید این جا و یقهی مرا بگیرید. من به شما قول میدهم مشکلی پیش نیاید.”
پدرم میگفت: “آمدیم تا آن موقع شما دیگر در این مدرسه نبودید، من باید چکار کنم؟؛ پسر من باید دکتر شود و نه غیر از این.”
چند ساعتی طول کشید تا آن بزرگوار به کمک سایر مسئولین مدرسه با پدرم صحبت کردند و وی را متقاعد ساختند. از او خواستند تا مرا به ادامهی تحصیل در رشتهای که دوست ندارم، مجبور نسازد. و سرانجام پدرم پذیرفت و دیگر هیچگاه آرزوی دکتر شدن پسرش را به زبان نیاورد.
اگر آن روز معلمین مدرسه کمکم نکرده بودند، معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم بود.