خاطره یک عکس
هیچگاه تصمیم نداشتم برای عکسهایم به بهانههای مختلف توضیحات بنویسم. اما از آنجا که خاطرهی این عکس، به خود عکس مربوط نمیشود و جنبه حاشیهنویسی، توضیح دادن پیرامون آنچیزهایی که عکس در بیان آنها الکن بوده را ندارد، تصمیم به نوشتن آن گرفتم.
سال ۱۳۸۳بود؛ برای عکاسی به شهر هرات در افغانستان سفر کرده بودم. در مسجد جامع این شهر که زیبایی و بزرگی خاصی دارد، مشغول عکاسی بودم که چند کودک، پسربچهای نابینا را کشانکشان به طرف من آوردند. پسر نابینا تا خود را در نزدیکی من احساس کرد، شروع کرد به صحبت کردن و پرسشهای فراوان.
“سلام؛ خوبی؛ بالاخره آمدی؟!؛ برای من دکتر آوردی؟ گفته بودی مرا با خود میبری تا چشمانم را عمل کنند، تا من بتوانم دوباره ببینم. باید حاضر شوم؟ کی میخواهیم برویم؟ تو میدانی از آن موقع که به من قول دادی، هر روز به این جا میآمدم و منتظرت مینشستم؟ تو به من قول داده بودی. گفته بودی که اگر بگذارم از چشمها و صورتم عکس بگیری، برایم دکتر میآوری. من به بقیه بچهها هم سفارش کرده بودم که وقتی تو را دیدند به من خبر دهند. آنها میگفتند که تو هرگز نخواهی آمد و مرا با دروغ دلخوش کردهای! اما من میدانستم که یک عکاس، یک هنرمند هیچگاه دروغ نمیگوید و …”
پسر بچه چنان با شور و هیجان حرف میزد که حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم.
ظاهرا جریان از این قرار بوده که یکی از عکاسان ایرانی، وقتی برای عکاسی به مسجد جامع شهر هرات میرود، این پسر بچه را که در آن زمان حدود ۹ سال سن داشته، میبیند و برای این که بتواند از او عکس بگیرد، قولهایی به او میدهد که بعد از گذشت دو سال آنها را عملی نکرده بود.
این پسر بچه مرا با آن عکاس محترم اشتباه گرفته بود. از خودم بدم آمد. دلم میخواست دوربینم را بشکنم. مگر یک عکس چقدر ارزش داشته که به خاطر آن پسر بچهای را دو سال منتظر قولهای واهی خود بگذاری.
دوربین را از گردنم برداشتم. او را نشاندم و خودم نیز کنارش نشستم.
پرسیدم: چرا کور شدهای؟
گفت: مریض شدم. به خاطر آلودگی و مواد شیمیایی، چشمانم زخم شد. کمکم چرک کرد و بیناییم را ازمن گرفت. قبل از نابینایی کامل دکترها به من گفته بودند که اگر به تهران بروم، آنجا دستگاهها و دکترهایی هستند که میتوانند چشمانم را خوب کنند. تا این که عکاسی از تهران به اینجا آمد. همین که فهمیدم او اهل تهران است، خواهش کردم که مرا با خود ببرد و نگذارد تا چشانم کور شود. او گفت که الان نمیتواند مرا با خود ببرد، اما دوستان پزشکی دارد که یا آنها را با خود در سفر بعد به این جا میآورد، و یا این که به کمک آنها مرا برای معالجه به تهران خواهد برد.
از آن زمان نزدیک به ۲ سال میگذشت و این پسر بچه هر روز به مسجد جامع میآمد و منتظر مینشست که مبادا آن مرد مهربان بیاید و نتواند او را پیدا کند.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. پرسید تو نمیخواهی از من عکس بگیری؟
گفتم: نه. چون نمیتوانم برای چشمانت کاری انجام دهم.
اما این قول را میدهم که با نشان دادن عکسهای سرزمین تو به دیگران، شوق بازدید از اینجا را در آنها زنده کنم تا بیایند و اینجا را ببیند و موجب رونق و آبادانی شهر و کشور تو شوند. قول میدهم که حداقل ۲۰ نفر را خودم شخصا به این جا بیاورم.
البته در دل قول دیگری هم به خود دادم که هیچگاه به کسی قولی ندهم که به آن وفا نکنم.
روز بعد وقتی برای بازدید از مقبره شیخ کروخ ۶۰ کیلومتر از هرات بیرون رفتم، آن هم در جادههای خاکی، متولی شیخ کروخ پرسید، عکسهای ما را برایمان میفرستی یا تو هم مثل دیگران به فکر خودت هستی و وقتی از این جا بروی، ما را فراموش میکنی؟
قول دادم که پیمانشکنی نکنم. بعد از بازگشت به ایران، در کمتر از یک ماه تمام عکسهایشان را چاپ کردم و برایشان فرستادم. چند عدد از آنها را هم در سایز بزرگ فرستادم.
بعد از آن سه بار دیگر به اتفاق دوستانم به افغانستان رفتم تا این که تیمی ۲۰ نفره را جهت بازدید از آثار تاریخی شهر هرات با خود به افغانستان بردم.
عکسهایم در اطاق متولی مقبره شیخ کروخ دیده میشد و او این بار احترام بیشتری برای من و همراهیانم قائل شده بود و روی حرفهایمان بیشتر حساب میکرد.
اما آن پسر بچه را دیگر ندیدم. شاید آن مرد مهربان دنبالش آمده بود! شاید پسربچه از آمدنش مایوس شده بود! شاید …