از بهمن ۶۷ تا بهمن ۸۷

13 مارس 2009

انگار همین دیروز بود؛ بهمن ماه سال ۱۳۶۷؛ طبقه‌ی سوم دبیرستان آیت‌الله کاشانی مشهد؛ با چند تن از دوستان به کو‌ه‌های اطراف مشهد نگاه می‌کردیم، که من به بچه‌ها گفتم: “موافق هستید فردا که ۲۲ بهمن است و تعطیل، برویم کوه؟”

MS_41

هوا برای رفتن به کوه مساعد بود؛ چند نفری موافقت کردند؛ با هم قرار گذاشتیم که اگر فردا از آسمان سنگ و کدو هم بارید، ما به کوه برویم. از قضا همین اتفاق هم افتاد و برف سنگینی در مشهد و خصوصا اطراف مشهد بارید؛ تصمیم گرفته بودیم به اژدر کوه در نزدیکی کارخانه‌ی سیمان مشهد برویم. از این کوه خاطرات زیادی داشتم. ما در شهرک سیمان زندگی می‌کردیم و کوه همیشه برای ما خودنمایی می‌کرد.

MS_39

هیچ‌کدام از ما، تجربه‌ی کوه‌نوردی نداشتیم؛ بعضی از دوستان با همان کفش‌های مهمانی و مدرسه به کوه آمده بودند. نمی‌دانستیم چه چیزی باید با خود برداریم و چگونه باید از کوه صعود کنیم.

MS_40

با اتوبوس خودمان را به منطقه رساندیم و به طرف کوه رفتیم؛ هر چه‌قدر ما به سمت کوه می‌رفتیم، کوه هم از ما دورتر می‌شد؛ راه تمامی نداشت؛ فتح این قله از طبقه‌ی سوم دبیرستان بسیار آسان جلوه می‌نمود، اما در عمل چیز دیگری به ما ثابت شد.

MS_37

در نیمه‌های راه بود که یکی از دوستان، به دلیل کفش نامناسب از کوه سر خورد؛ حدود ۵ متر به پایین آمد و در مسیر یکی دیگر از دوستان را نیز با خود برد؛ به اتفاق حدود ۱۵ متر سر خوردند؛ نفر اول در پناه یک سنگ خود را نگاه داشت و دیگری حدود ۳۰ متر دیگر به پایین رفت.

ترس وجود ما را گرفته بود؛ نمی‌دانستیم چه بلایی سرش آمده است، تا این که با فریاد اعلام کرد که حالش خوب است. تصمیم گرفتیم که برگردیم و همه در کنار او استراحت نماییم.

MS_33

همین مسیر ۴۰ – ۵۰ متری که دوست ما (آقای سعید صفری) در کمتر از ۲۰ ثانیه از آن سر خورده بود، حدود یک‌ساعت و نیم طول کشید تا از آن فرود بیاییم.

دور هم جمع شدیم؛ به کمک هم ناهار درست کردیم و با خوشحالی فراوان خوردیم.

MS_35

نزدیکی‌های غروب به سمت جاده برگشتیم. تمام کفش‌های ما خیس آب شده بود و از سرما به خود می‌لرزیدیم. شانس آوردیم و توانستیم خود را به آخرین اتوبوس برسانیم. هنوز چیزی نگذشته بود که تعریف کردن از خاطره‌ی کوه‌نوردی آغاز شد. از اتفاقاتی که افتاده بود. از سختی‌هایی که پشت سر گذاشته بودیم. از لطفی که خداوند در مورد ما عنایت فرمود و …

MS_32

MS_38

دوستان من در آن کوه‌نوردی پرخاطره و البته پرمخاطره که حالا برای خود دکتر و مهندس شده‌اند، عبارتند بودند از:

۱- مرتضی (سعید) صفری ۲- حبیب جمعه‌زاده خراسانی ۳- محمدعلی خمّر

۴- محمدرضا صفائی ۵- حمیدرضا محمدی نیک‌پور

از آن روزها بیست سال می‌گذرد. مشغله‌های زندگی، روزمرگی‌ها، بعد مسافت و … همه و همه باعث شدند تا ما کمتر از حال هم با خبر باشیم.

تا این‌که روزی از همین روزهایی که گذشت، حدود دو ماه قبل یکی از هم‌نوردان من در آن کوه‌نوردی به دیدنم آمد. آقای مهندس حبیب جمعه‌زاده‌ خراسانی.

گفتم که عازم کلیمانجارو هستم.

پرسیدم دوست داری با ما بیایی؟

پرسید: می‌توانم؟

گفتم: می‌خواهی؟

گفت: بلی

گفتم: بسم‌الله؛ برویم.

و او به همین سادگی با ما همراه شد.

وقتی همه موفق به فتح قله‌ی کلیمانجارو شدیم، به او گفتم: حبیب جان، یادت هست؟

بیست سال قبل، روز ۲۲ بهمن ماه، به اتفاق، اولین تجربه‌ی کوهنوردی ما رقم خورد؛ و حالا بعد از گذشت این همه سال، مجدد روز ۲۲ بهمن با هم قله‌ی کلیمانجارو، بام آفریقا را فتح کرد‌ه‌ا‌یم.

MS_36

یک‌دیگر را در آغوش گرفتیم و اشک شوق ریختیم.

بعد از فتح قله، با هم از حیات وحش تانزانیا بازدید کردیم؛ با هم به قبائل ماساهی رفتیم؛ به جزیره‌ی زنگبار سفر کردیم، در مراسم اربعین شیعیان زنگبار شرکت کردیم و …

MS_34

چند شبی با هم، هم اطاق بودیم؛ در بیشتر مواقع سفر نیز در کنارم بود و مرا در سرپرستی تیم کمک می‌کرد. در روزهایی که کار تصویربرداری از مراسم اربعین شیعیان را انجام می‌دادیم بسیار کمک نمود و خلاصه که حق رفاقت را به جای آورد.

MS_30

پشتوانه‌ی تمام این هم‌سفری‌ها ریشه در همان رفاقت دیرین دوران تحصیل داشت. زمانی که ما هر روز با دوچرخه به مدرسه می‌رفتیم. چهار سال تمام، هر روز مسیر خانه تا دبیرستان را می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. در تمام فراز و فرودهای دوران جوانی با هم بودیم. و حالا بعد از گذشت بیست سال، خاطرات خوش دوران میان‌سالی ما نیز در کنار یک‌دیگر رقم خورد.

او لوح صعودش به قله‌ی کلیمانجارو را از دست سفیر جمهوری اسلامی ایران در تانزانیا جناب آقای دکتر واعظی دریافت نمود و من به وجود دوستی این‌چنین افتخار می‌کردم و دستانش را به گرمی می‌فشردم.

MS_29

از خاطره‌ی خوش آن روز، یک ماه می‌گذرد؛ حالا به این موضوع فکر می‌کنم که بیست سال دیگر، چه اتفاقی خواهد افتاد و چه روزهایی به لطف پروردگار در انتظار ما خواهد بود؟!